ماه مهر و اواخر دو سالگی
سلام به پسرگل مامان.ببخش منو که دیربه دیرمیام برات پست میذارم،آخه اصلا حالم خوب نیست!چندوقته افسردگی گرفتم،حوصله ی هیچیوندارم،از هیچی خوشحال نمیشم واینابرام خیلی سخته!خداروشکر تو زندگیمم هیچ مشکلی از هیچ لحاظی ندارم،اما نمیدونم چرا اینطوری شدم!ازتو،آبجیت راحیل وهمسرعزیزم یوسف جان میخوام منو ببخشین اگه حرفام،کارام ورفتارام باعث ناراحتیتون میشه.بخدا دست خودم نیست!نمیدونم چرااینطوری شدم،حالم خیلی بده!!!!!!بگذریم...........
بلاخره مهرماهم اومد و مدارسم باز شدن انتظار راحیل جونم به پایان رسید!!بس که انتظار اول مهر رو میکشید!روز اول صبح زود قبل از همه مون پاشدبااینکه شب قبل همش نگران بود که دیر بیدار شه!لباسشو پوشید و خاله حنانه اومد دنبالش بعد دوتا دوستای دیگشون که دخترای همسایمون ودوتا خواهر هستن اومدن خونمون باهم برن مدرسه! راحیل جون خیلیی خوشحال بود همش میخندید!
ازچپ به راست،خاله حنانه_راحیل_فاطمه_مریم
روز قبل از شروع مدارس تو همش لباساووسایل راحیلو برمیداشتی تنت میکردی وباخودت میخوندی،مثلا رفتی مدرسه!راحیلم عصبانی میشدو میومد شکایتتو پیش من میکرد!
تازه دست از سر کفشاشم بر نمیداشتی!
بیچاره روز قبلش همش میخواست وسایلشو بیاره همش نگاشون کنه،اما تو مگه میذاشتی!سریع ازش میگرفتیشون...
بهت میگفتم عزیزم نباید دست بگیری خراب میشن!تو هم پا میشدی میبردیشون میذاشتیشون سرجاشون تو اتاق راحیل،دست خودشم نمیدادی!چون بهت گفتم خراب میشن...الهی مامان فدات بشه
راحیل که از مدرسه اومد نهار خوردو سریع رفت تو اتاقش در رو هم قفل کرد که تو نتونی مزاحمش بشی!بیچاره میخواست تکالیفشو انجام بده! تو پشت در میموندیو هی در میزدی و میگفتی:یاحی(راحیل)
اونم اصلا جوابتو نمیداد،اما تو بازم صداش میزدی....
دیگه کلافه شدی،کم کم داشتی بیخیال میشدی دلم برات سوخت!
راحیلو صدا زدم گفتم در رو باز کن رهام قول میده پسر خوبی باشه و دست به وسایلات نزنه،فقط کنارت میشینه!راحیلم قبول کرد.تو هم خوش قولی کردیو دست به هیچی نزدی فقط همونجانشستی!
روز بعد که راحیل رفت مدرسه،با بابایی رفتیم یه سه چرخه برات گرفتیم تا سرگرم بشی دیگه دست به وسایلای راحیل نزنی!خیلی ازش خوشت اومد...
دیگه دست از سر راحیلم کشیدی وهمش رو حیاط در حال بازی هستی!راحیلم خوشحال تر از تو که دیگه کاری به کارش نداری!!وروزا دیگه با خوشحالی به مدرسه میره...
عصر پنجشنبه با دختر عموت فاطمه جون وشوهرش آقا میلاد رفتیم بی بی حیات.شبو یه اتاق گرفتیم اونجا موندیم.جمعه هم تا غروب اونجا بودیم خیییلییی خوش گذشت،تو همش بغل اونا بودی چون خودشون هنوز بچه ندارن تو رو هم خیلییی دوست دارن.
راستی پسرم کم کم داریم به تولدت نزدیک میشیم،باورم نمیشه چه زود میگذرن روزا!دیگه 2ساله شدی،واسه خودت مردی شدی ماشاا...ایشاا...همیشه سلامت و شاداب بمونی عشق مامان.
رهام تا امروز اسال و 23 ماهو 19 روز سن دارد...