روزهای من...
سلام به رهام عزیزم.واقعا از این تاخیرزیاد برای ثبت پست جدید معذرت میخوام.آخه هم دوربین نداشتم هم اینترنت نداشتم هم درگیر زندگی وشما دوتا فسقلیای شیطون.چندروزه سرمای بدی خوردی دکترم بردمت اماخوب نمیشی!باز پاییزوزمستون رسیدنو منم هرروز راهی بیمارستانها.پارسالم کل زمستون سرماخورده بودی گلم.آخه ازاونجایی که خونمون دیوار به دیوارخونه عزیزجون هستش شماها همش میخواین برین اونطرف.منم که به هیچ وجه نمیتونم جلوتونو بگیرم.توهمین مسیرکمم که بادبهتون بخوره برای سرماخوردگی کافیه.حالا گرچه دیگه زیاددیگه تواین خونمون نباشیم چون چندوقت پیش خونمونو فروختیم وقصدخریدیه خونه ی بزرگتردریه جای بهترو داشتیم که بابایی یه تصمیم گرفت.خونه ی بابابزرگ که خدارحمتش کنه بین وارث بود وازاونجایی که دیگه خالی بودواستفاده ای نمیشد عموهاتصمیم به فروشش گرفتن.بابایی هم تصمیم گرفت که سهم همه رو بخره وخونه ی پدریشو که دراونجابزرگ شده وشاهد خاطرات زیادی دراون خونه بود،روبخره.عموهاوعمه ها هم موافقت کردنو بابایی هم قراره ازچندروز دیگه شروع به کارکنه ودستی سروروی خونه بکشه ویه کمی تغییرات بهش بده ویه کمی طرحهای جدیدتوش پیاده کنه.ایشاا...کاراکه تموم بشه به امیدخداشایدتایکی دوماه آینده جابجاشدیم.ازیه طرف خیلی خوشحالم.چون خونه ی بابابزرگی خیلی بزرگه میشه گفت ٣برابر خونه ایه که الان داریم وهم اینکه جاش خیلی خوبه ودر یکی ازبهترین نقاط شهره.ازیه طرفم غمگینم چون ازکنارمامانم جابجامیشمودیگه هروقت خواستم نمیتونم مامان بابامو وخواهراموببینم.واقعاخیلی بهشون انس پیدا کردمو بیشترساعات شبانه روز پیش هم بودیم والان که فکرشومیکنم که دیگه کنارم نباشن خیلی برام سخته.امیدوارم بتونم تحمل کنم.
خوب از تو بگم عزیز دلم که چندوقتیه خیلی شیطون شدی.دیگه اون رهام ساکت وآروم نیستی.همش دنبال خرابکاری هستی.حالا زیادم نه خرابکاریات قابل تحملند.بیشتر دوست داری فایل قرصارو بهت بدمو تو شروع میکنی همه رو باز کردن.این کارو خیلی دوست دای.وخیلی کارای دیگه.حرف زدنتم دیگه کامل شده ماشاا...والان دیگه همه ی حرفیومیتونی بگی.اونم بعضی وقتا واسه خندوندن ما لهجه دارحرف میزنیو حرفاتو کش دارمیکنی ماهم که ازخنده میمیریم.به بابایی میگی بابایوسوف،به من میگی مامان جوون،به راحیلم میگم آباجی.درکل قشنگ همه چی میگی وباحرف زدنت خودتو پیش همه شیرین میکنی گلم.
اینجا داشتی با تلویزیون که درحال ورزش بود توهم ورزش میکردی،منم سریع اومدم ازت عکس گرفتم.
این عکساروهم روز عیدقربان که خونه ی بابابزرگ بودیم وبراشون قربونی میکردیم ازت گرفتم.چون صبح زودبودوهواهم خیلی سردبود پتودورت گرفتم.
این عکسارم چندروز پیش که به مراسم ختم دایی عزیزجون که در راوربود رفتیم ازت گرفتم!
این عکساتم این چند روزا که تو تاسوعا وعاشورابودیم ازت گرفتم.
اینم یکی ازخرابکاریات...