روزهای رهام
سلام به گل پسرخودم،بابت دیر به دیر پست گذاشتنم معذرت میخوام گلم،بخدا اصلا وقت نمیکنم.بخصوص به شروع مدرسه ها هم نزدیکیم ومنم این چند روزا وسایل آبجی راحیلو آماده میکردم!خدارو شکر دیگه تموم شدن فقط لباسش آماده نیسته که اونم پارچه گرفتم دادم به خیاط براش بدوزه،امیدوارم خوب دربیاد.چون اصلا لباسای آماده رو دوست ندارم.راحیل جونم امسال میره کلاس دوم واسه خودش خانمی شده عزیزم.نمیدونم از اول مهر که اون میره مدرسه باتو چکار کنم!آخه روزا همش باهمین،هر جااون بره تو هم دنبالش راه میفتی،طرفای صبح که نمیذارم از خونه بیرون برید!شماهم دوتایی میشینیدپای تلویزیون وبرنامه های کودکو تماشامیکنید،طرفای عصر همش میرین خونه عزیز(مامان خودم)که دیواربه دیوار خونه ی خودمونه!راحیل که بخاطر خاله حنانه که اونم امسال میره کلاس چهارم،همش میخواد بره خونه ی عزیز،خیلیی باهم جورن همش پیش همن.توهم هر جا راحیل بخواد بره دنبالش راه میفتی!واقعا خیلییی خدارو شکر میکنم که کنار عزیزجونیم خیلییی بهم کمک میکنه،بخصوص تو بچه داری،از زمانی که به دنیااومده بودی تاالان،چه موقع گریه کردنات،چه خوابیدنت چه مریض شدنت چه از شیرگرفتنت چه راه رفتنت چه از پوشک گرفتنت و خیلییییییی چیزای دیگه بهم کمک کرد!واقعا ازش ممنونم بااینکه خودش میگرن داره وهمش سردرده وفشارخونشم بالاست،خیلیی بهم کمک میکنه،همیشه خودشوفدای دیگرون میکنه برای خاله ها هم هیچوقت کم نمیذاره!یه زن به تمام معناست اینو من نمیگم همه میگن.مامان خیلیییی دوست داریم.....توهم خلیی به عزیز وابسته شدی،عزیز هروقت که میاد بهمون سرمیزنه توهم دنبالش راه میفتی میری خونشون.به عزیز بیشترازمن وابسته ای.چون خیلیی دوست داره وبهت محبت میکنه.ایشاا...همیشه سالم باشه سایه اش ١٠٠سال دیگه رو سرمون باشه!
راستی الانم قشنگ میتونی حرف بزنی وجمله میگی،هر چیو بگیم تو هم میتونی بگی.حالا تو پست بعدی اگه یادم بود کلمه ها و جمله هایی رو که الان بلدی ومیگی برات مینویسم.
صبحها که بخوام جلوتونو بگیرمو بیرون نریدمجبورم خوراکی یا چندجور میوه رو تزئیین کنمو براتون بذارم شماهم بشینید پای تلویزیون.آخه تزئیین کردنو خیلیی دوست داری همین که یه خوردنی یامیوه ای رو براتون تزئیین کنم همچین ذوق میکنی.راستی گوجه فرنگی خیلیی دوست داری منم که تازه گوجه گرفته بودمو کوچیکو بزرگ داشتن اومدم اینجوری براتون تزئیین کردم.
رهام و راحیل در حال تماشاکردن تلویزیون
اینجا راحیل بیچاره اومد یه چیز برداره بخوره زدی زیر گریه که نخور اینا مال من هستن.بس که شکمویی جیگر
اونم بیچاره بیخیال شد
جمعه ی هفته ی قبل با عزیز جون و خاله ی خودم و مامان بزرگ خودم رفتیم یکی از روستا ها واسه تفریح(سربنان)خیلییی خوش گذشت.
اینجا تو بغل آقا جونی
اینجاهم کفشای منو پوشیدیو داری دنبال راحیل که با خاله حنانه از دست تو فرار کردن،میگردی!
پیداشونم نمیکنی.
اینم عکسایی از آبجی راحیل که رفته بودیم خونه ی عمه زهرا ازش گرفتم.
راستی پنجشنبه ای هم چهلم آقا جون بود،واقعا چه زود گذشت.چهل روزه که آقاجونو از دست دادیم.از همین جا براشون طلب آمرزشو مغفرت میکنم.